سر زلف دلبر من، پُرِ دانه است و دام است
به ملازمان بگوئید طلب جز او حرام است
اگر از شراب لعلش قدحی چشیده باشی
همه باده های عالم به لبت عصیر خام است
نکند گدای مسکین به نگین دهی رضایت
که بساط مُلک دنیا نه گهر نه بادوام است
چه خوش آن گدا و شاهی که به فقر و تنگدستی
و غنا و ثروت خود به مسیح ما غلام است
چه خوش آن که جز حبیبم اثری ز کس نبیند
همه جا صنم نشسته همه سو ز او کلام است
همه نغمه های عالم شرری ز شور زلفش
ره چشم او گرفته، مژه اش؛ اگر که شام است
به طواف کعبه رفتم، نه حرم، نگار ما بود
که کِنشت و در کلیسا ز رخش به ازدحام است
همگان به جستجویش، همه در طواف مویش
همه شبنمی ز اشکش، همه جلوه ای ز نام است
ز وجود او قوام و ز وجود او دوام است
همه او و او چو قرص مه آسمان تمام است
محمدمهدی تهرانی