عارفانه :: محراب اندیشه

۸ مطلب با موضوع «سروده‏ها :: عارفانه» ثبت شده است

ساقی! به لطف غمت زنده ام هنوز

یوسف! به پیرهنت زنده ام هنوز

عالم اگر همه یک سر شود کویر

ای آسمان! به نمت زنده ام هنوز

اینجا اگر چه نفس تنگ می شود

عیسای من! به دمت زنده ام هنوز

بی تو عذاب می کشم ار دم نمی زنم

قاتل! به زلف کجت زنده ام هنوز

روز ازل گلم ز زیادی حسن تو

داور سرشت گر به یمت زنده ام هنوز

با این امید کز سر مستی فتم به خاک

همچون عقیق در یمنت زنده ام هنوز

محمد مهدی تهرانی

۹۴/۰۴/۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مهدی تهرانی / نظر بدهید(۰)

سر زلف دلبر من، پُرِ دانه است و دام است

به ملازمان بگوئید طلب جز او حرام است

اگر از شراب لعلش قدحی چشیده باشی

همه باده‏ های عالم به لبت عصیر خام است

نکند گدای مسکین به نگین دهی رضایت

که بساط مُلک دنیا نه گهر نه بادوام است

چه خوش آن گدا و شاهی که به فقر و تنگدستی

و غنا و ثروت خود به مسیح ما غلام است

چه خوش آن که جز حبیبم اثری ز کس نبیند

همه جا صنم نشسته همه سو ز او کلام است

همه نغمه های عالم شرری ز شور زلفش

ره چشم او گرفته، مژه اش؛ اگر که شام است

به طواف کعبه رفتم، نه حرم، نگار ما بود

که کِنشت و در کلیسا ز رخش به ازدحام است

همگان به جستجویش، همه در طواف مویش

همه شبنمی ز اشکش، همه جلوه ای ز نام است

ز وجود او قوام و ز وجود او دوام است

همه او و او چو قرص مه آسمان تمام است

محمدمهدی تهرانی

۹۴/۰۴/۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مهدی تهرانی / نظر بدهید(۰)

سر عاشقی ندارد قدحی که تشنه باشد

چه خوش آن فتاده مرغی که به زیر دشنه باشد

نسزد ز غم بگوید سگِ مستِ دوره گردی

به جنون کسی بنازد که سرش شکسته باشد

من و وصل و کوی لیلی، من و زمزم نگاهش

به کس این صفت بیاید که ز دست رفته باشد

غزل این سیاهه نَبوَد که چو من به گِل نویسد

غزل آن بُوَد که با خون تبری نوشته باشد

تو اگر رفیق راهی ز خود و خودی تهی شو

نرسد به کوی لیلی قدمی که بسته باشد

محمد مهدی تهرانی

۹۴/۰۴/۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۰
محمد مهدی تهرانی / نظر بدهید(۰)

غزل، غزل، شکسته در هجوم اشک و زاریم

از آن هبوط لعنتی ز عقل هم فراریم

سلام بر تو ای جنون که می ‏دهی فراریم

از این حصار دل‏شکن به جاده می ‏سپاریم

جنون مرا رها مکن که با دم تو زنده ام

ببین سکون و مرگم و رسان به آب جاریم

هزار بار برده ای به بادها سپرده ای

دوباره خسته دیده ای به دست خود حصاریم

بیا و خرقه ام بِدَر؛ حصار تن ز جان بِکَن

تویی که با شرنگ خود به آسمان گذاریم

جنون بیا رها مکن که عقل بشکند مرا

به دست کهنه خصم خود چگونه می سپاریم

جنون، جنون، حبیب من! پناه واپسین من

دمی که بی تو بگذرد اسیر رنج و خواریم

غریبه ام هنوز هم اگر چه دست دوستان

چو مار می خزد برون ز آستین به یاریم

تویی پیاله می دهی؛ مرا به ماه می بری

تویی تو رهنمای من به مستی و خماریم

همیشه بیم داشتم که گر ز پا در افکند

زمانه ام به دشمنی ز خاک بر نداریم

زمانه ای که عاقلان به خاک اندرون کند

ببین که چون کند بدین غم و جنون تباریم

ز خاک بر نداشتی، نمانده جای آشتی

چه بیهُده است اینکه سر به شانه می گذاریم

اگر چه با شکسته ای چو این سبو چنین کنی

بدان هنوز هم فقط به یاد "تو" بهاریم


پی‏نوشت: ابیات زوج این شعر سروده استاد میرشکاک است. ابیات فرد سروده حقیر!
۹۴/۰۴/۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مهدی تهرانی / نظر بدهید(۰)

صنما پرده بِدَر؛ عزم طرب کرده دلم

سر لیلی به سلامت؛ که چه تب کرده دلم

ره رسوایی دلداده به سامان نرسد

قدحی باده بده؛ میل رطب کرده دلم

همه صبح و همه ظهر و همه عصرش صنما

به هوای لبن لعل تو شب کرده دلم

به کسی کار دل خسته ی ما وامگذار

که قدح نذر خماری عِنَب کرده دلم

همه شب بندگی حسن تو را تا به ابد

ز خداوند جهان رفته طلب کرده دلم

محمد مهدی تهرانی

۹۴/۰۴/۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مهدی تهرانی / نظر بدهید(۰)

امشب هوای هلهله دارم؛ دَفَم کجاست؟          با   آسمان   ملازمه  دارم  مَهَم  کجاست؟

آن باده ای که می کشد و زنده می کند          عقل از سرم رباید و هوش از کفم کجاست؟

ما    رهروان   جاده ی   تقدیر   دلبریم             زلفی که استخاره به تابش زنم کجاست؟

ما  را  ازل     اسیر  دل شب   نوشته اند            راهی که حصر گیسوی مه بشکنم کجاست؟

با  دیگران   حدیث غم  خود   نمی کنم             گوشی که بشنود غزل هر شبم کجاست؟

ماهی به بحر لطف مهیم و گهی شگفت           در  جستجو  که  آب حیات  و  یمم کجاست؟

جز مسلکی که شام بدان یار ما خوش است           ما  را  مرام  و  مسلک  و  میل  و  صنم کجاست؟

امشب به میگساری خود سر کنیم و ماه           پرسد   که   آن   پریِ خمار حرم     کجاست؟

محمد مهدی تهرانی

۹۴/۰۴/۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مهدی تهرانی / نظر بدهید(۰)

دلم خون شد ز مهجوری؛ شبی با ملحدان سر کن

نگاه خیس مجنون را؛ بیا این دفعه باور کن

سرم بشکسته و دل هم؛ نه سر مانده نه سامانی

تو که استاد عیسایی؛ دعایی وقف کافر کن

ز پا افتاده ‏ام، لنگم؛ وَ بی ‏چیزم، پریشانم

مسیحادم بیا یک دم؛ دل سنگِ مرا زر کن

الا یا ایها الساقی؛ شکسته کاسه ‏ی عیشم

تو خود پیمانه ‏ام بخش و؛ لب پیمانه را تر کن

و در دریای فیض خود؛ به آئین جوانمردی

و اهل بخشش و احسان؛ فقیری را شناور کن

قلم بشکسته و مجنون؛ نمی‎ داند چه می‏ خواهد

تو خود فکری به حال این؛ حقیرِ مستِ مضطر کن

و با یک گوشه ‏ی چشمی، شبِ مهجوری ما را

و این دلخونی ما را؛ بیا و شامِ آخر کن

بیا و جان من بستان؛ و این خون گلویم را

چو قربانی پذیرا شو؛ وَ در دم نذر مادر کن

محمد مهدی تهرانی

۹۴/۰۴/۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مهدی تهرانی / نظر بدهید(۰)

شِکن این رسم و بده دل ز کف و یار بجو
ره رندان طریقت ز طربخانه ی خمّار بجو

بزن این معرکه بر هم سحری رقص کنان
دف و نی گیر به دست و ره بازار بجو

بِدَر این خرقه و واله شو و سازی بنواز
بِکَن این سلسله ها و رخ دلدار بجو

قدحی باده از آن لعل لبش نوش بگیر
و در آن خلوت شیرین همه اسرار بجو

تن بی جان تو و گرمی آغوش نگار
ز تب زلف کمندش رَسَنِ دار بجو

سَر این قصه بلند است و تو می دانی نیک
ز مَلَک آنچه سزاوار ستاندن بود این بار بجو

محمد مهدی تهرانی

۹۴/۰۴/۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد مهدی تهرانی / نظر بدهید(۰)