یک شب که اضطراب دلم شعله می کشید

غم در درون جانِ منِ خسته می دمید

در التهاب قافیه ها خواب رفتم و

یک قطره از حرارت نامت به من رسید

دیدم که کودکی نگران بعد آن غروب

بر سر زنان به جانب گودال می دوید

زلفِ پر از گره شده اش بعد آن هجوم

مرهم به گونه های ترک خورده می کشید

*****

دیدم ستاره از کَفَش افزون چکید و بعد

دیدم که جانبِ تنِ بابا دوید و بعد

در ازدحام تیر و تبرها و نیزه ها

دیدم که ردّ جسم پدر را ندید و بعد

یکباره از درون جگر ناله برکشید

آن سان که بختِ کج، دگرش بردمید و بعد

بابای او ز گوشه ی گودالِ خاک و خون

دُردانه دخترش به اشارت خرید و بعد

*****

دختر به ادرکِ رگِ بابای بی سرش

آخر بغل گرفت قسیمی ز پیکرش

عمه بیا که گمشده پیدا شده بیا

عمه بیا ببین تنِ در خون شناورش

عمه بیا ببین که چه سان مادر آمده

عمه بیا ببین قد خم خاک معجرش

عمه بیا دمی رگِ آشفته را ببین

عمه ببین عدو که چه آورده بر سرش

*****

عمه بیا که دخترک از حال می رود

در شام و کوفه نه، ته گودال می رود

عمه بیا زمین و زمان را نظاره کن

عمه بیا و گر نه به غم فال می رود

عمه بیا که طاقت سیلی ندارد این

عمه بیا و گر نه سبکبال می رود

عمه بیا که میوه ی جان و دل حسین

بالای نیزه از ته گودال می رود

*****

ناگه به پا شد از سوی خیمه قیامتی

آمد دوان دوان ز حرم خسته قامتی

گفت ای رقیه! دخترکم! جان مادرت!

برخیز و سوی خیمه بیا چند ساعتی

اینجا که جای دخترِ خُردِ سه ساله نیست

بازآ تو تا نکرده حسینم شکایتی

مادر! به خاطر دل زینب بلند شو!

ترسم دوباره رخ دهد اینجا جنایتی

*****

آن جمع سوخته، تبِ کینه چو زد به هم

تصویر کربلای مرا دیده زد به هم

گویا مدینه گشته و کوچه خدای من!

سیلی عزای کودک غمدیده زد به هم

اما عوض شده همه تصویر دیشبی

معجر که نیست؛ گیسو و خونابه زد به هم

دختر برای عرض ارادت توان نداشت

با یک لگد، گلو و رخ و سینه زد به هم

محمد مهدی تهرانی