غزل، غزل، شکسته در هجوم اشک و زاریم

از آن هبوط لعنتی ز عقل هم فراریم

سلام بر تو ای جنون که می ‏دهی فراریم

از این حصار دل‏شکن به جاده می ‏سپاریم

جنون مرا رها مکن که با دم تو زنده ام

ببین سکون و مرگم و رسان به آب جاریم

هزار بار برده ای به بادها سپرده ای

دوباره خسته دیده ای به دست خود حصاریم

بیا و خرقه ام بِدَر؛ حصار تن ز جان بِکَن

تویی که با شرنگ خود به آسمان گذاریم

جنون بیا رها مکن که عقل بشکند مرا

به دست کهنه خصم خود چگونه می سپاریم

جنون، جنون، حبیب من! پناه واپسین من

دمی که بی تو بگذرد اسیر رنج و خواریم

غریبه ام هنوز هم اگر چه دست دوستان

چو مار می خزد برون ز آستین به یاریم

تویی پیاله می دهی؛ مرا به ماه می بری

تویی تو رهنمای من به مستی و خماریم

همیشه بیم داشتم که گر ز پا در افکند

زمانه ام به دشمنی ز خاک بر نداریم

زمانه ای که عاقلان به خاک اندرون کند

ببین که چون کند بدین غم و جنون تباریم

ز خاک بر نداشتی، نمانده جای آشتی

چه بیهُده است اینکه سر به شانه می گذاریم

اگر چه با شکسته ای چو این سبو چنین کنی

بدان هنوز هم فقط به یاد "تو" بهاریم


پی‏نوشت: ابیات زوج این شعر سروده استاد میرشکاک است. ابیات فرد سروده حقیر!