دلم خون شد ز مهجوری؛ شبی با ملحدان سر کن

نگاه خیس مجنون را؛ بیا این دفعه باور کن

سرم بشکسته و دل هم؛ نه سر مانده نه سامانی

تو که استاد عیسایی؛ دعایی وقف کافر کن

ز پا افتاده ‏ام، لنگم؛ وَ بی ‏چیزم، پریشانم

مسیحادم بیا یک دم؛ دل سنگِ مرا زر کن

الا یا ایها الساقی؛ شکسته کاسه ‏ی عیشم

تو خود پیمانه ‏ام بخش و؛ لب پیمانه را تر کن

و در دریای فیض خود؛ به آئین جوانمردی

و اهل بخشش و احسان؛ فقیری را شناور کن

قلم بشکسته و مجنون؛ نمی‎ داند چه می‏ خواهد

تو خود فکری به حال این؛ حقیرِ مستِ مضطر کن

و با یک گوشه ‏ی چشمی، شبِ مهجوری ما را

و این دلخونی ما را؛ بیا و شامِ آخر کن

بیا و جان من بستان؛ و این خون گلویم را

چو قربانی پذیرا شو؛ وَ در دم نذر مادر کن

محمد مهدی تهرانی